بهدادبهداد، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

در انتظار بهترین داده خدااااااااااااااااااااا

تولد بهترين داده خدااااااااااااااااااااا

1392/3/30 13:14
نویسنده : لیلا
567 بازدید
اشتراک گذاری

سلااااااااااااااااااااااام بهداد قشنگم.

واااااااااااااااااااااي نمي دونم چند وقته كه نتونستم بيام واست بنويسم .

پسر قشنگم منو ببخش كه نتونستم به روز واست بنويسم . ولي همه چي يادمه و الان واست همه چي  و تعريف مي كنم .

يادته بهت گفتم قراره 18 فروردين برم سونوگرفي.من به جاي 18 فروردين كه يكشنبه بود 17 فروردين رفتم كه بعدش قرار بود نهار برم خونه مادرجون شون . قرار بود واسم تهچين درست كنه و اينكه بعد مدتها يك روز برم بيرون و دلم باز بشه (يك ماه و نيمي بود كه فقط واسه سونو مي رفتم بيرون و هيچ جايي نرفته بودم) .

شنبه 17 فروردين ، ساعت 9 صبح بود كه رفتم سونوگرافي . نشستم تا نوبتم بشه. ساعت 11 شد و طبق معمول يك نفر مونده كه نوبت من بشه زنگ زدم به بابايي (چون مغازه اش نزديك سونوگرافي هست) بهش گفتم بياد كه داره نوبتم ميشه . راستشو بخواي ته دل من و بابايي دلمون مي خواست كه زودتر به دنيا بياي. وقتي رفتيم تو طبق معمول دكتر شروع كرد به گفتن اين كه : آقاي بهداد تكونهاش خيلي خوبه و وزنش شده 3 كيلو و .... و يك دفعه دكتر سكوت كرد و خيره شده به مانيتور  و من هم طبق معمول خيره تو چشمهاي دكتر  (كه حالا ديگه با ما دوست شده بود از بس مي رفتيم پيشش تو اين 9 ماه ) كه ببينم چي شده قلبم تند تند ميزد كه ديدم گفت وااااااااي آب دور جنين شده 4 شما بايد زودتر برين پيش دكترتون . من و بابا حسين هم تند تند تند راه افتاديم رفتيم مطب دكتر جواديان و به منشي گفتيم كه وضعيتم حساس شده و بايد با دكتر زودتر صحبت كنيم و ... سريع منو فرستاد تو . رفتم تو گفتم آقاي دكتر اين سونوگرافي چند دقيقه قبل منه . چي كار بايد بكنم . دكتر گفت بدو بدو برو بيمارستان من ساعت 1 ميام . بايد زودتر بچه رو در بيارم .

عمو حسام اومد دنبالمون و رفتيم خونه و حاضر شديم ساك پسر خوشگلمو گرفتم و رفتيم  بيمارستان (همه خوشحال و خندان ولي من دلم پر از استرس و ترس بود). اونجا هم شكوفه جون كارهاي پذيرش و انجام داد و منو برد اتاقهاي مختلف و آماده كردن من واسه عمل. همكارهاي شكوفه همه شون مي گفتند خانم فرجي همكارتونه . همه شون مي گفتند چقدر شبيه هم هستيد . بالاخره بعد كلي آمپول و سرم و وصل كردن سون ... ساعت 3 منو بردن اتاق عمل. جلوي در اتاق عمل همه ايستاده بودند  و من تا بابايي و ديدم زدم زير گريه هي مي گفتم حسين من مي ترسم حسين من مي ترسم . رفتم تو و به دكتر گفتم من بيهوشي كامل مي خوام من مي ترسم.چون صبحانه خورده بودم مي خواستند نخاعي عمل كنند. بالاخره من پيروز شدم و بيهوشي كامل گرفتم.بعد تزريق بيهوشي ديگه چيزي يادم نمياد. ساعت 3:15 بهداد قشنگمو آوردن و همه ديدنش . توي اتاق عمل هم ازت فيلم گرفتند قشنگم . ساعت 5 وقتي به هوش اومد هم خيلي درد داشتم و هم خيلي نگرانت بودم . فقط داد مي زدم و گريه مي كردم مي گفتم بچه ام  بچه ام . بچه ام كوووووووووو؟ بچه ام كوووووووووو؟ حسين بچه سالمه ؟ بابا بچه ام كووووووووووووووو؟ خانم شما بچه منو ديدي؟ سالم بود ؟

بالاخره عمه سميه مهربون اومد و عكستو بهم نشون داد و من خيالم راحت راحت شد . بعدش گفتم وااااااااي چقدر شبيه باباشه .

راستي ، دكتر وقتي اومد بيرون گفت خدا بهتون رحم كرد بچه آبش كاملا تموم شده بود . اگه فردا مي اومدي بچه نمي موند . واقعا خدا بهمون رحم كرد .

جاي مامان بزرگ مهربون كنارم واقعا خالي بود كه قوت قلبم بشه موقع عمل.البته مامان بزرگ توي مكه داشت واسمون دعا مي كرد . حسين بعد تولدت به خاله راضيه زنگ زد و مژدگاني داد . بعدا همه تعريف مي كردند كه وقتي خاله جون به مامان و عمه ها گفت كه بهداد به دنيا اومده همه كلي خوشحال شدند و مامان تا نيم ساعت يكسره گريه مي كرد و اشكش بند نمي اومداز خوشحالي .

بالاخره بعد يك شب خوابيدن در بيمارستان  ، اومديم خونه و پدر جون يه گوسفند گنده قربوني كرد جلوي پاي مون . شما رو برديم اتاقتو بهت نشون داديم و كل خونه دورت داديم و همه خونه رو بهت نشون داديم. همه گفتند بهدااااااااااد جون خوش اومدي. شب هم كه حسابي مهمون اومد و تا يه مدت سرمون شلوغ بود . بعد از سه چهار روز مامان بزرگ هم از مكه اومد ولي نتونستم ببينمش ترسيدم نكنه بيماري از اونجا همراهش باشه كه انتقال پيدا كنه  و همچنين خود مامان بزرگ حسابي سرما خورده بود .

بگذريم دو روز بعد خونه مادرجونشون يه 10 حمومي گرفتيم و به همه شام داديم و مامان بزرگ و اونجا ديدم . بعدش ديگه مامان بزرگ اومد پيشمون. دو هفته بعد تولدت از شركت بهم زنگ زدند كه كي مياي ؟ من هم گفتم ميام . از روز 20 تولدت رفتم سر كار. تا يك ماه يك روز در ميون اومدم سر كار و حالا هم كه رفتيم واسه زندگي خونه مامان بزرگ و رقيه همسايه مامان بزرگ هم به عنوان پرستار انتخاب كردم و تا ساعت 3 شما رو نگه مي داره .

فعلا قراره تا پايان تابستان شهرك (خونه مامان بزرگ) باشيم . تا ببينيم  خدا چي مي خواد . احتمالا از اول مهر ماه ميزارمت مهدكودك . بهداد قشنگم من اگه كار مي كنم فقط به خاطر شماست عزيزترينم . خيلي ازت معذرت مي خوام كه نمي تونم تمام روز پيشت باشم . اينقدر دلم واااااااااااست تنگ ميشه. هر روز صبح با موبايل ازت فيلم مي گيرم و در طول روز نگاه مي كنم. عاشقتم به خداااااااااااااااا.

الان 2 ماه و نيم شده كه تو اومدي پيش مون .دو هفته اي ميشه كه شروع به خنديدن كردي. يه كمي هم باهامون حرف ميزني . به قول معروف ق ق مي كني .

من هميشه از خدااااااااااااا مي خوام لذت داشتن فرزند رو به همه بده .با تمام وجودم ازش مي خواااااااااااااااام . دامن هر كسي و كه منتظر ني ني هست و سبز كنه . همه كساني كه سالهاست منتظر هستند .

بهداد قشنگم بهت قول ميدم زودتر بيام واست بنويسم.

دوووووووووووووووووووست دارم عزيزترينم.

بوووووووووووووووووووووووووس.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)